آن ترک پری چهره که دوش از برما رفت آیا چه خــــــطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مـــرا از نظرآن چشـــــم جــــهان بین کس واقف مانیست که ازدیده چه ها رفت
برشمـــع نرفــت از گــــذر آتــش دل دوش آن دود که از سوز جـــــــگر برسرمارفت
دور از رخ تو دم به دم از گــوشه چشـــمم سیلاب سرشـک آمد و طوفان بـــلا رفت
از پای فتــــــــادیم چو آمد غــم هجــــــران در درد بمیردیم چو از دســـــت دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز تــوان یافـــت عمریست که عمرهمه در کار دعـارفت
احرام چه بندیم چون آن قبله نه این جاست در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سرحسرت چو مرا دید هیهـــات که رنج تو زفانون شـــفا رفــت
دو زلفانت گرم تار ربابم
یکی درد و یکی درمان پسندد
زندگی دفتری از خاطره هاست
یک نفر در دل شب
یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد
ما همه همسفر و رهگذریم
آنچه باقیست فقط خوبی هاست
فقط خوبی ها………..
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضـو در کوچهی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فـارغ از جام الستش کـرده بود
سجدهای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کردهای
بر صلیب عشق دارم کردهای
جام لیلا را به دستم دادهای
واندر این بازی شکستم دادهای
نشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیـلاسـت آنم میزنی
خستهام زین عشق، دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آوارهی صـحرا نشد
گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانهام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
شاعر: مرتضی عبدالهی
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم ؟
شب از هجوم خیا لت نمیبرد خوابم
تو چیستی که من از موج هرتبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم
تو در کدام سحر بر کدام اسب سپید؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟
من از کجا سر راه توآمدم ناگاه؟
چه کرد با دل من ان نگاه شیرین..آه
مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
کدام نشانه دویده است از تو در تن من ؟
که ذره های وجودم تو را که میبینند
به رقص می آیند
سرود می خوانند.
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم می شود
آرام تلقین می کنم
حالم نه اصلا خوب نیست
تا بعد بهتر می شود
فکری برای این دل آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای و برنمی گردی همین
خود را برای درک این صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش صدبار تضمین می کنم
قسم به عشقمون قسم
همش برات دلواپسم
قرار نبود اینجوری شه
یهو بشی همه کسم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
یکی میپرسد اندوه تو چیست؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقانه می نویسم !
برای آنکه باید باشد و نیست
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از کله ی عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه ی امید مهال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان فراغ
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس
که دلم باز بر آن دل نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
میروم خنده به لب خونین دل
میروم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
دلم از کسی گرفته که می خوام براش بمیرم
باز سرنوشت و انتهای آشنایی
باز لحظه های غم انگیز جدایی
باز لحظه های ناگزیر دل بریدن
بازم اول راه و حس تلخ نرسیدن
پای دنیای تو موندم مثل عاشقای عالم
تا منو ببخشی آخر تا دلت بسوزه کم کم
مثل آینه رو به رومه حس با تو بودن من
دارم از دست تو میرم عاشقی کن منو نشکن
باز سرنوشت و انتهای آشنایی
باز لحظه های غم انگیز جدایی
باز لحظه های ناگزیر دل بریدن
بازم اول راه و حس تلخ نرسیدن